جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

کارای جدید

سلام. من دوباره اومدم. امروز می خوام از کارای جدیدم براتون بگم. یکی از کارایی که خیلی دوست دارم خالی کردن کیف مامان و باباست. البته کیف بابا خیلی سنگینه . اما هر طور شده کشون کشون میارمش و حسابی نق می زنم تا درشو برام  باز کنن. بعد هرچی که توشه بیرون می ریزمو حسابی سرگرم می شم. کیف مامان هم روش حمل خودشو داره . دسته اشو میندازم گردنم و راه میوفتم. بعد کیف بولشو درمیارمو ... راستی من تازگیا فهمیدم که چه جوری شار‍‍‍‍‍ز رو تو بریز برق بزنم. آخه  از همون اول علاقه عجیبی به سیم و اینجور چیزا دارم. یه روز که مامان داشت تلویزیون نیگا می کرد رفتم تو اتاقشو از تو کشو شارزشو برداشتم. بعد رفتم اتاق خودم . همین ...
22 آبان 1390

اولین انگشتر من

سلام.می‌بینین من بالاخره صاحب انگشتر شدم. مدتها بود که دوست داشتم انگشتر مامان و بابا رو دستم کنم. اما نمی دونم چرا هر موقع انگشتر مامان بابا رو دستم می کردم زود میوفتاد. با اینکه انگشتامو محکم به هم می چسبوندما... اما نمی شد بررسی ها ی بیشتر هم به هیچ نتیجه ای نمی رسید. اما دیروزکه مامانم  واسم انگشتر بروانه ای خرید تا حدودی متوجه دلیلش شدم. بله دیگه ما هم از این هنرا داریم.....   ...
16 آبان 1390

سیاره خاکی

چه روزگاری شده ! یه عالمه علامت سوال تو سرمه که نمیدونم چه جوری و از کی ببرسم؟؟؟!!!! شاید مامانم هنوز اونقد منو بزرگ نمی دونه که سنگ صبورش باشم اما من می دونم که « اگه آدم گذاشت اهلیش کنن بفهمی نفهمی خودش رو به این خطر انداخته که کارش به گریه بکشه.» مامانی همیشه یادت باشه:« من مسوول گلم هستم.» ...
11 آبان 1390

دندون نهم و دهم من

چند روزیه که سمت چب لثه‌ام یه حس بدی داره. البته من زیاد به روی خودم نمیارم اما دیشب که داشتم می خندیدم مامانم یه هو بابامو صدا کرد و بعدش انگشتشو تو دهنم برد . فک کنم تو دهنم چیزایی دیده بود.منم البته به خوبی از خجالت این حرکت دراومدم و با تمام نیرو انگشت مامانو گاز گرفتم. بعد از اینکه مامان انگشتشو نجات داد با خوشحالی گفت دندون نهم و دهم مبارک. بعد با بابا دست زدن و حسابی خوشحال شدن. تازه فهمیدم که این حس بد لثه‌ام به خاطر اینه که چند تا دندون دیگه داره به دندونام اضافه می شه. به نظرم خیلی خوبه که ما فقط ۸ تا دندون نداریم... ...
11 آبان 1390

داستان یک اسباب‌بازی

امروز می خوام از یکی از اسباب بازیام بگم که خیلی دوسش دارم. راستش  یه روز که خونمون شلوغ و بلوغ بود و مامان بابا زیاد کار داشتن یه دفعه بابام از در اومد و اونو اورد تو خونه. اولش نمی دونستم چیه . اما از رنگ و روش معلوم بود که مال منه. آخه من جانانم دیگه . این چیزا رو خوب می فهمم. اما دیگه ندیدمش تا اینکه کلی مهمون اومد خونمون و کلی بهم خوش گذشت و من این قضیه رو فراموش کردم. تا اینکه چند ساعتی گذشت و من تو اتاق داشتم با بسرعموهام بازی می کردم که بابام اومد و منو نشوند توی اون. یه دفعه دیدم حرکت کرد و رفت سمت مهمونها. مهمونا وقتی منو دیدن که توی اون اسباب بازی نشستم کلی دست زدن و هورااااا کشیدن!! مامانم هم کیک و اورده بود و منو از ت...
10 آبان 1390

یک سال و ۲ ماهگی جانان

امروز دقیقا یک سال و دو ماهه که بیش مامان بابام هستم. اما سالهای ساله که تو قلبشون هستمو و تو قلبم هستن.... بعضی وقتا مامان یه کم فک می کنه و بعد به بابا می گه راستی اون ۵ سالی که جانان بیشمون نبود چیکار می کردیم؟؟؟ ...
8 آبان 1390

ببعی می گه...

سلام. من  دوباره اومدم... دیروز مامانم واسم از تجریش یه کوله ببعی خوشگل خرید از همون ببعی های کارتون shaun the sheep که واقعا خوشگلن و من دوسشون دارم. حالا هر موقع که مامان می گه: « ببعی می گه...» من جواب می دم ...«بع بع» البته بگما با اینکه مامانم  ببعی رو واسه من خریده اما ازش به نفع خودش استفاده ابزاری می کنه و هر موقع بیرون می ریم توش بوشک و شلوار واسه من می ذاره...منم فعلا چیزی نمی گم. اما به وقتش از این بوشک و شیشه هم  خلاص می شم...  کالسکه رو که دیگه نگو... اصلا دوس ندارم. بغل بابا به این خوبی...! چی کلاه؟ نه نه نه....! اما مامان همش می گه سرما می خوری ... درش نیار... . ...
7 آبان 1390

تولد مامان

بالاخره بابا از سفر اومد ومن ومامان از تنهایی دراومدیم. اگرچه خاله های مهربون نذاشتن تنها بمونیم اما خوب دیگه دلمون حسابی واسه بابا تنگیده بود. مامان فکر می کرد که  تولدش گذشته و امسال اینطوری شد... اما من و بابا حسابی غافلگیرش کردیم. ...
4 آبان 1390

یه خواب نقره‌ای

این روزا احساس می کنم که مامان بابا بیشتر از قبل حرفای منو می فهمن. آخه منم به حرفاشون گوش می دمو خوب می دونم که چی می گن و از من چی می خوان... اما خوب بعضی وقتا ( فقط بعضی وقتا!!!) به حرفشون گوش نمیدم... تازه یه وقتایی از دست مامانم فرار می کنم و می رم بشت تختم قایم می شم . بعد زود مامانم خندش می گیره... بخصوص بعد از ظهرا که  مامانم می گه  «جانان بیا بخواب» آخه دوست دارم بازی کنم ...بابا به چه زبونی بگم؟؟!!! ...
4 آبان 1390